سر ظهر موقع ناهار، رفتم بخش تا وضعیت بیماران را رسیدگی کنم.بوی غذای گرم همه جا پیچیده بود. روی میز تخت دیالیز، برای هر نفر، ظرف یکبار مصرف چلو کباب کوبیده چیده شده بود.
فقط آخرین تخت بود که غذا نداشت.برام جای سوال شد که چرا این بیمار، غذا نگرفته؟!کمی صبر کردم و با خودم گفتم شاید پرسنل توزیع غذا این بیمار را جا انداخته! به سراغش رفتم و علت را پرسیدم.
خیلی مختصر گفت که غذا دارد ولی نمیخواهد بخورد.تخت بغل به کمکش آمد و گفت:« ناهارش را میبرد خانه»
چشمان پراشک پیرمرد باعث شد تا کنار تختش بمانم و صحبت طولانی شود.متوجه شدم این یار مهربان تا ساعت ۴ بعدازظهر منتظر میماند تا زمان دیالیزش به پایان رسد و ناهار آماده را به همراه همسرش در خانه میل کند.لبخند تلخی زد و گفت:« همسرش سکته مغزی کرده ونیمی از بدنش قدرت ندارد.حافظه اش هم کمی آسیب دیده ولی عمری برایم زحمت کشیده، حالا من هر چه دارم را برای او میخواهم.»
پاهای پیرمرد مهربان، کم توان بود.پرسیدم چطور از اسلامشهر به واوان میآیی؟
با غرور از یکدانه پسرش گفت که کمک حالش در پیری شده
گفت:« پسرم تنهام نگذاشته و سه روز در هفته من را به شهرک واوان می آورد. طبقه بالای ساختمان محل سکونتم با همسر و فرزندش زندگی میکند و همه زحمت های ما به دوش اوست.حتی برای مادرش غذا هم درست میکند.»
برایم جالب شد که چه خانواده مهربانی هستند و پرسیدم چطوری تونستید این محبت را حفظ کنید؟
گفت:«چون من هیچوقت پسرم را تنها نگذاشتم و از خودم جدا نکردم.جوان دوست دارد زودتر از خانواده مستقل شود ولی اگر جوانت را رها کنی شبیه یک تکه چوب میشود که در نهر آب شناور هست.گاهی به خاطر امواج آب از مسیر خودش منحرف میشود و گاهی به لجن های رودخانه گیر میکند.اونوقت هست که دیگه به مقصد نمیرسد.»
پدر مهربان گفت:«هیچوقت به پسرم امر و نهی نکردم.فقط در موقعیت های مختلف که قرار گرفت، گفتم به نظر من در این شرایط اگر این تصمیم را بگیری بهتره؛ اما خودت تصمیم گیرنده نهایی هستی.برای همین پسرم من را مزاحمی در کنارش خودش ندید.جوانها دخالت در زندگی را دوست ندارند.به عروسم میگویم سفره من مال شماست و سفره شما مال من، اگر سفره خونه شما خالی شود انگار خونه من خالی هست.»
پرسیدم چندسالتون هست؟
«خندید و گفت ۸۱ سال»
از من پرسید حالا که زندگی ام رابرایت تعریف کردم خودت را معرفی کن.
گفتم:« در واحد روابط عمومی مشغول هستم و در طبقه دوم مرکز، هر وقت کاری داشتید درخدمتم.»
گفت:« ۳۲ سال قبل بازنشست شدم و بیمارستانهای زیادی را هم دیده ام.
هر چند که مدیر مرکز درمانی سوده را نمیشناسم و اصلا نمیدونم چه کسی هست اما میتوانم حدس بزنم که چگونه انسانیست.»
پرسیدم چطور به این نتیجه رسیدید؟!
گفت:« دو سال است که به اینجا میآیم از جلوی درب که وارد میشوم از پذیرش بخش گرفته تا همه پرستارها و دکترها برخورد خوبی دارند.اینجا همه و همه خوبند.
به نظرم این اعجاز تنها یک دلیل میتواند داشته باشد.»
بدون دیدگاه